چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،چه بگويم؟
سخني
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…چه بگويم؟سخني نيست.
مي وزد از سر اميد نسيمي،
ليك تا زمزمه ئي ساز كند
در همه خلوت صحرا
به رهش
ناروني نيست.
چه بگويم؟سخني نيست.
پشت درهاي فروبسته
شب از دشنه و دشمن پر
به كج انديشي
خاموش
نشسته ست.
بام ها
زير فشار شب
كج،
كوچه
از آمد و رفت شب بد چشم سمج
خسته ست.
چه بگويم؟سخني نيست.
در همه خلوت اين شهر،آوا
جز زموشي كه دراند كفني
نيست.
و ندر اين ظلمت جا
جز سيا نوحه شو مرده زني
نيست.
ور نسيمي جنبد
به رهش
نجوا را
ناروني نيست.
چه بگويم؟
سخني نيست…
نظرات شما عزیزان: